خاک از قدم هاي تو شد سبزکوه سياهي از تو لرزيدوقتي که اصغر آب مي خواستاز هر دو چشمت اشک جوشيد
زينب ، تو بانوي بهاريجاريست دريا در صدايتآن روز پشت ِ کفر خم شدزير تگرگ ِ خطبه هايت
تقويم عاشوراي قلبتسر شار از عطر بهار استتصوير از گلهاي بي سر از اسب هاي بي سوار است
حالت پريشان بود ، وقتيمي ريخت در گوشت ، مرتب :آتش ميان خيمه افتادبابايمان کو ، عمه زينب ؟
خورشيد بر پيشانيت بود وقتي نماز عشق خوانديزن بودي اما ، با حسينتتا پاي جان مردانه ماندي ( حميد هنر جو )