وبلاگ :
همسفرمهتاب
يادداشت :
ورودكاروان اسرا به شام
نظرات :
53
خصوصي ،
131
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
علي
يواش يواش دلم داره بد ميشه
پيش چشام مثل قيامت ميشه
اشکاي غم گل مي زنه تو چشمام
يک نفري زل مي زنه تو چشمام
اگه برات قصه مي گم ، گوش نکن
اما يه اسمي و فراموش نکن
اسم ِ مقدسي که مي گم چيه ؟
او که مي گم دلش بزرگه کيه ؟
قصه ي ما به سر رسيد نداره
قهرموني به جز " شهيد " نداره
يه دختري بود و دلش بزرگ بود
يه روز اسير ِ چند تا گله گرگ بود
پوشيده بود ، مثلي که ماه تو هاله
سنشو تو خوب مي دوني ، سه ساله
رو مقنعه ش ، رديف ِ پولکي داشت
بابا ، مامان ، داداش ِ کوچکي داشت
عشقو ميگن خداييه ، راس مي گن
دختر مي گن بابا ئيه ، راس مي گن
عشق ِ بابا توي ِ دلش به جوش بود
يه مرد ِ خوش قد و بالا عموش بود
هر دو براش مثل گل و نور بودن
مي مرد ، اگه يه روز ازش دور بودن
چه کار کنه ؟ تاب صبوري نداشت
بچه بود و طاقت دوري نداشت
سه ساله بود ، اما موهاش سفيد شد
وقتي باباش پيش چشاش شهيد شد
( غلامرضا کافي )