باور کرده بودم ...
باور براي لحظه هايي که
همسو با باد و باران شدم...
و خيال مرا مي برد .. مي برد ...مي برد ...
مي برد تا آنسوي هميشه ...
تا آنسوي پروازهاي بي نهايت
افتادن از کنار اين باد ...
گريختن از چنگ اين باد ...
هرگز براي من ممکن نبود ...
ممکن نيست ...
و ممکن نيز نخواهد بود ...
من چيزي در گلويم مانده است...
حرفي در دهانم ماسيده است...
هروقت بخواهم بر زبان بياورم
اين باد مگر ميگذارد ...
با تو نگفته را نگفتم ..
تو خو د بخوان چه در نهان دارم...
اگر بگويم ...
اين باد بتاراجش مي برد ...
من چيزي در گلويم مانده است ...
و حرفي در دهانم ماسيده است ...
فوريه 2006 ...///