• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : حماسه در حماسه
  • نظرات : 105 خصوصي ، 145 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    دقت كن!
    اين آخرين قرار ِ ميان ِ نگاه من و نياز توست!
    هر سال ِ خدا،
    ده روز مانده به شروع تابستان
    (همان بيست و يكمين روز ِ آخرين ماه بهرا را مي گويم!)
    سي دقيقه كه از ساعت ِ نه شب گذشت،
    به پارك ِ پرت كنار بزرگراه مي آيم!
    باران كه سهل است
    آجر هم اگر از ابرها ببارد
    آنجا خواهم بود!
    نشاني كه ناآشنا نيست؟
    همان پارك ِ هميشه پرسه را مي گويم!
    همان تنديس ِ تميز جارو به دست!
    يادت هست؟

    شبيه افسانه ها شده اي!
    ديگر همه تو را مي شناسند!
    تو هم مرا از پيراهن روشن آن سالها بشناس!
    چه خطوط ِ تاري
    كه در گذر گريه ها بر چهره ام نشست!
    چه رشته هاي سياهي
    كه در انتظار ِ آمدنت سفيد شد!
    چه زخمهايي كه ... بگذريم!
    بگذريم! بي بي باران!
    مرا از آستين خيس ِ همان پيراهن آشنا بشناس!

    خداحافظ!?