چه روزهاي زلالي بود!
هميشه يكي از ما چشم مي گذاشت،
تا بي نهايت ِ بوسه مي شمرد
و ديگري
در حول و حوش ِ شهامت ِ سايه ها پنهام مي شد!
ساده ساده پيدايم مي كيدي! پونه پنهان نشين من!
پس چرا در سكوت اين مغازه پيدايم نمي كني؟
بيا و سرزده برگزد!
بگو: «-سك سك! مسافر ساده سرودنها!»
من هم قوطي ِ قرصهايم را در جوي روبروي مغازه مي اندازم!
قلمم را،
چركنويس هاي تمام ترانه هاي تنهايي را!
بعد شانه شعر را مي بوسم!
مي گويم: «-خداحافظ! واژگان نمناك كوچه و باران!
آخر فرشته فراموشكار ِ من برگشت!»
پياده راه مي افتيم!
از دره گرگها،
تا كوچه دومين پرنده تنها
راه دوري نيست!
كنج دنج كوچه مي نشينيم!
من برايت از تراكم تنهايي اين سالها مي گويم
و تو برايم از حضور ِ دوباره بوسه!
ديگر «كبوتر باز برده» صدايت نمي زنم!
بر ديوار ِ بلند كوچه مي نويسم,
«كبوتر با كبوتر، باز با باز»
باور ميكنم كه عاقبت ِ علاقه به خير است!
كف ِ دست ِ راستم را نشان فالگير ِ پير پُل گيشا مي دهم،
تا ببيند كه خط ِ عمرم قد كشيده است
و ديگر مرا از نزديكي نزول نفسهايم نترساند!
آنوقت، ما مي مانيم و تعبير ِ اين همه رؤيا!
ما مي مانيم و برآوردِ اين همه آرزو!
ما مي مانيم و آغوش ِ امن علاقه...
بيا و سرزده برگرد!
بي بي ِ بازيگوش ِ من!?