نمي دانم چرا همه مي خواهند،
طناب ِ اميدم را
از بام آمدنت ببرند!
مي گويند،
بايد تو مي رفتي تا من شاعر شوم!
عقوبتِ تكلم اين هشمه ترانه را،
تقدير مي نامند!
حالا مدتي ست كه مي دانم،
اكثر اين چله نشين ها چزند مي گويند!
آخر از كجاي كجاوه ي كج كوك جهان كم مي آيد،
اگر تو از راه دور ِ دريا برگردي؟
آنوقت ديگر شاعر بودنم چه اهميتي دارد؟
همين نگاه نمناك
همين قلب ِ بي قرار
جاي هزار غزل عاشقانه را مي گيرد !
مي رويم بالاي بام ِ بوسه مي نشينيم
و ترانه به هم تعارف مي كنيم!
در باران زير سايه ي هم پناه مي گيريم!
تازه مي شود بالاي تمام ِ ابرهاي باراني نشست!
آنوقت،
آنقدر ستاره به روسري ِ زردت مي چسبانم،
تا ستاره شناسان
كهكشان ِ ديگري را در آسمان كشف كنند!
به چي مي خندي؟
يادت هست كه هميشه،
از خنديدن ِ ديگران
بر چكامه هاي پُر «چرا» يم دلگير مي شدم؟
اما تو بخند!
تمام ترانه ها فداي يك تبسمت! خاتون!
حالا براي همه مي نويسم كه آمدي
و سبزه ي صدايت در گلدان ِ سكوتم سبز شد!
مي نويسم كه دستهاس سرد ِ مرا،
در زمهريرِ اين همه تازيانه گرفتي!
مي نويسم كه...
بيدار شو دل ِ رؤيا باف!
بيدار شو!?