در پس پرده پلكهايم كه پنهان مي شوم،
اول ستاره اي از آنسوي سياهي سبز مي شود،
بعد دست ترانه اي آستين سكوتم را مي كشد،
بعد نامي برايش انتخاب مي كنم و بعد،
رگبار بي امان... خاتون!
دلم مي خوسات شاعر ِ ديگري بودم!
نه شبيه شاملو ( كه شهامت تكلم ترانه را به من آموخت!)
نه همصورت سهراب (كه پرش به پر پرسشي نمي گرفت!)
و نه حتا، همچشم فانوس ِ هميشه فكرهايم : فروغ فرخزاد!
دلم مي خواست شاعر ديگري باشم!
مي خواستم زندگي را زلال بنويسم!
مي خوساتم شعري شبيه آوازِ كارگران ساختمان بويسيم!
شعري شبيه چشمهاي بي قرار آهو،
در تنگناي گريز و گلوله...
مي خواستم جور ِ ديگري برايت بنويسم!
مي خواستم طوري بنويسم كه برگردي!
بايد قانون قديمي قلبها را ناديده گرفت!
بايد دهان هر كسي را كه گفت: « دوري و دوستي» گِل گرفت!
بايد به كودكان دبستان ستاره گفت:
جواب يك و يك هميشه دو نمي شود!
آه! معناي يكي شدن
نيمه سفر كرده!
آخر چرا پيدايم نمي كني؟?