به ياد شهيد مهدي باكري (فرمانده لشكرمان 31 عاشورا )
اين روزها حال و هواي جبهه بسرمان زده دلمان تنگ بچه ها و منطقه و ان خاكريزهاي عطر آگين شده هور شلمچه فاو عمليات كربلاي 5 واي عمليات بدر چه زيبا بود ما در لشكر بوديم خبر رسيد بچه ها اون ور رودخونه در محاصره اند وضعيت خيلي دشواري بود يكي يكي داشتن پرواز ميكردند هر لحظه كه ميگذشت پاتك دشمن شدت بيشتري بخود ميگرفت ميگفتن حاج مهدي قبل از عمليات به اشاره در مورد مقام شهيد وشهادت صحبت كرده بود يك جورهاي هم اشاره كرده بود به خودش و بعضي از سفارشات بعد نبود خودش همه در دلهره بسر ميبردند زيرا همه شك كرده بودند كه آقا مهدي رفتنيه محاصره هر لحظه تنگ تنگتر مي شد اقا مهدي بيا اين ور تو رو امام حسين بيا اين ور او ميگفت امام حسين كه اين وره چرا بيام اون ور آره اون درست ميگفت ما سعادت ديدن اون را نداشتيم او كه با اقا و مولاي خود بود پشت بيسيم ميگفت آقا اومده دستمو بگيره و با هم پرواز كنيم از همه خدا حافظي كرد كدوم فرمانده راضي ميشه نيروهاش تك تك پر بكشنبعد اون اونارو رهاكنه نميشه اين آخرين كلام اقا مهدي بوداو به احمد گفته بود كه تو هم خواهي اومد احمد اقا هم رفت خوشا بحال اش يك روز بعد شهادت حاج احمد كاظمي من خيلي ناراحت بودم خدا خودش شاهداه كه دلم براي شهادت چقدر تنگ شده بود شب در خواب حضرت عزراييل را ديدم كه درست جلوي درب هواپيما بالاي پله ها ايستاده بود ومن نظاره گر او بودم يك وقت ديدم حاج احمد كاظمي با همراهاش دارن بطرف پله هاي هوا پيما ميان حاج احمد رو كرد به همراهاش گفت بچه ها حضرت عزراييل در بالاي پله ها منتظر ماست دوستاش گفتند شوخي نكن حاج احمد اون گفت نه والله شوخي نميكنم اونا شروع كردند به خنده اومدن بالا حضرت عزراييل دستاشو باز كرد كه نذاره اونا سوار شن ولي اونا سوار شدن در راه كه ميرفتند حاج احمد رو كرد به اونا گفت بچه ها ايا اماده ايد به شهادت زيرا كه وقت اش رسيده باز اونا به شوخي گرفتند اون از صندلي اش بلند شد رفت اخر هواپيما كه حضرت عزراييل در آخرين رديف كه نشسته بود به گوش اون نمي دونم چي گفتت بعد اومد جاش نشست بعد چند لحظه هواپيما به زمين خورداونا شهيد شده بودند و حضرت عزراييل هم نظاره گر اونا بود من خودم را به اون رسوندم با گلايه به اون گفتم چرا راضي شدي اينا بشهادت برسن او بمن گفت بخدا من راضي نبودم خودت ديدي كه اونا خودشون ميخواستند من به تكليف عمل كردم گفتم اونا در ان حال كه بزمين خوردند زجر كشيدند او گفت نه بخدا نگذاشتم اصلا احساس درد بكنند دو ثانيه قبل از خوردن هوا پيما به زمين من اونا رو پرواز دادم شهدا هيچ وقت احساس درد نكردند گفتم اون عصا رو براي چي بدستت برداشتي او گفت اين عصاي حضرت موسي است بخدا اون نيز از به شهادت رسيدن آنها راضي نبود عصاش رو بمن داده بود تا جلوي آنها رو بگيرم او نيز ميدونست كه ايران در اين وضعيت به آنها نياز بسيار داره ولي چه ميشد كرد اونا در حسرت شهادت بسر ميبردند و به هدف اشون رسيدند من از خواب كه بيدار شدم وقت نماز صبح شده بود نشستم گريه كرده به روحشون سلامي دادم و فاتحه خواندم حاج احمد تو رو به فاطمه زهرا بفكر ما هم باش شهيدان زنده اند الله اكبر بخون غلطيده اند الله اكبر