وبلاگ :
همسفرمهتاب
يادداشت :
درس زندگي
نظرات :
41
خصوصي ،
392
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
همسفر مهتاب
آنشب كه شهر كوفه در اشوب غم بود
نامه نگاران را قلم تيغ ستم بود
آنشب كه عروس حجله شب شعر ميخواند
اشعار غم با واژه هاى بكر ميخواند
آنشب زمين از پرده دل ناله ميزد
داغ شقايق را به قلب لاله ميزد
آنشب حكومت بود سر تا پا نظامى
حامى يك مامور جلبش صد حرامى
در كوچه اى مرد غريبى راه ميرفت
از بى پناهى در پناه اه ميرفت
مرغ دلش گاهى هواى يار ميكرد
از خستگى گه تكيه بر ديوار ميكرد
در كارگاه لب درنا سفته مى سفت
اسرار دل را اين چنين با باد ميگفت
اى باد صرصر همتى چون وقت تنگ است
چرخ زمان ابستن اشوب جنگ است
دارم بتو من دست استمداد اى باد
چون هستيم را داده ام بر باد اى باد
اينك كه در اين شهر دلدارى ندارم
تنهاى تنها هستم و يارى ندارم
از من ببر در نزد دلدارم پيامى
زيرا كه غير از او ندارم من امانى
از قول من بر گو تو با نور دو عينم
فرزند دلبند على يعنى حسينم
مولاى من از كوفيان قطع نظر كن
كوفه مياعزم سفر جاى دگر كن
مولاى من جان رسول الله برگرد
دانم كه در راهى ولى زين راه برگرد
اينان كه بر لب نعره تكبير دارند
جاى وفا زير عبا شمشير دارند
شمشيرها شان بهر قتلت تيز گشته
پيمانه ها شان از ستم لبريز گشته
با سنگ و تير و نيزه ها شان ميزبانند
آماده از بهر ورود ميهمانند
اى يوسف من پا سر بازار مگذار
پا بر سر بازار اين اشرار مگذار
اينجا متاع عاشقى را مشترى نيست
اين فرقه را كارى بجز غارتگرى نيست
اينان همه ايفا گران نقش خونند
چون بيخبر از سنگر عشق و جنونند
تنها بيا اما مياور خواهرت را
تنها به خواهر ان سه ساله حضرت را
ائى اگر در كوفه اى فخر زمانه
دشمن زند بر خواهر تو تازيانه
ائى اگر در كوفه ميگردد به سيلى
مانند زهرا روى اطفال تو نيلى
ائى اگر در كوفه بينى داغ اكبر
انسان كه رويد لاله ها از باغ اكبر