• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : درس زندگي
  • نظرات : 41 خصوصي ، 392 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سر گشته اي به ساحل دريا،

    نزديك يك صدف،

    سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !

    ***

    گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،

    چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،

    از سنگ بهتر است !

    ***

    جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،

    از سنگ مي دميد !

    انگار

    دل بود ! مي تپيد !

    اما چراغ آينه اش در غبار بود !

    ***

    دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،

    خود را به او نمود .

    آئينه نيز روي خوش آشنا بديد

    با صدا اميد، ديده در او بست

    صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،

    در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

    سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !

    آئينه را شكست