خواهم که شبي مهتابي
ترا بر گستره ماه بنشانم
و واژه هاي لبخندت را براي خدا هجي کنم
از پاکي عشق عريانت براي ستاره ها قصه بگويم
چشمانت شکوفه بنفشه سان بهار
و طلوع خورشيد از پشت انگشتان تو بر ميايد
در نصف النهار زمين ايستاده ام
در من چشمه اي ميجوشد ...خروشان و زلال
که رودخانه ها را سر شار ميکند
بهار من دير کرده است
تو فصل سبز بهارم باش
جاري در رود . بسوي دريا . تا بي نهايت
بگذار به شکوفه بنفشه سان چشمانت عادت کنم
زيرا فصل چشمان تو
زيبا ترين ....سبز ترين....بکرترين بهار است
اپرول ???? .ركسانا...