شاهد اشك هاي شبانه ام...همين صفحه ي سفيد و جوهر سياه است!...هرگز نخواستم كه چشم نامحرم اين لحظه هاي ناآشنا...فروريختن اشك را بر گونه هايم ببيند!...هميشه بالش سكوت را زير سر هق هق تنهاييم گذاشتم...تا كسي صدايم را نشنود!...اما تو...تو كه ميدانم از گريه هاي پنهاني من باخبري!!....چه كنم...گاهي همين گريه هاي گهگاه...جاي خالي تو را...در غربت ترانه هايم پر ميکند. به انتهاي اين ترانه ها رسيده ام... در اين نهايت نه تو را ديدم.... نه رويا را !...نه باران آمد ... و نه بادي حتي!...كه گردي از شعرهاي رسيده ي تورا..به ترانه هاي كال من تعارف كند!...تو كجايي آخر؟!.../// ژ