• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : پاي سخن امپراطور شهيد سرزمين ابهاي هميشه آبي
  • نظرات : 17 خصوصي ، 219 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    ايشالا كه مثل هميشه سرزنده و سرحال هستي!

    1- كاش هميشه چشمانمان، نگاه‏هايي را مي‏جستند كه لبريز عشقند و هزار سياهي را از قلب من و تو دور كرده‏اند...

    اندكي اگر بينديشيم درخواهيم يافت كه ما تمام زيستن‏مان را مديون آن كسي هستيم كه حتي لحظه‏اي از زيستنش را براي دين و ميهنش به خطر انداخته است، چه خوني ريخته باشد يا نريخته باشد...

    اما ديديم و ديدند كه چه‏ها كه بر سر اينان نياورديم...

    بايد چه نام نهاد آنان كه اعلي افتخارشان له كردن فرهنگي بود كه جهاد و شهادت در آن مثل خورشيد روز مي‏درخشيد...

    نمي‏خواهم بحث را سياسي كنم...

    نمي‏دانم چه بايد گفت اما وقتي مي‏شنويم كه دارويي كه حداقل حقي است كه اينان به گردن ما و نظام دارند را بايد بروند و از فلان خيابان كه معروف است كه بازار سياه دارو است تهيه كنند، بايد خفه‏خون گرفت...

    كجايند آن‏ها كه دم از شهيد مي‏زنند و شهادت؟!

    بس است، خفه‏خون بگيريم و دم‏برنياوريم بهتر است، همان بهتر كه حرفي نزنيم چه اگر حرفي بزنيم آبروي خودمان را بر باد داده‏ايم، گويي از مسلماني و انسانيت فقط خور و خواب و حفظ ظواهر را آموخته‏ايم و بس!

    رحم كند خداي بر ما، به بعضي كه ديگر اميدي نيست!

    2- آن شعري كه حضرت عليه مشرف به نگاه‏تان نموديد، شعر فريدون مشيري بود و من هم ننوشته بودم يعني يادداشت دوست عزيزم بود، چند روزي است كه وبلاگ را گروهي كرده‏ام...

    3- از اين‏كه بنده را مورد لطف خويش قرار داديد ممنونم...

    4- سعي مي‏كنم زين‏پس كمتر سياسي‏نگاري كنم...

    ياعلي