خواهر خوبم من خودم برادر شهيد هستم و داداشم سال 61 در سن 18 سالگي براي دفاع از مرز و بوم اين خاك به جبهه رفت و در همان سال يعني چند ماه از رفتنش نگذشته بود كه بدن پاره پاره اش طوري بود كه قابل شناسايي نمي شد و فقط از طريق شناسنامه اش كه كاملا سوخته بود ولي تكيه مانده بود ايشونو شناختيم و ايشون به درجه رفيع شهادت نائل شد و به دريار دوست شتافت و در وصيت نامه اش واسه نوشته بود كه پدر مادر برادران و خواهرم بعد از اينكه از ميان شما رفتم برايم گريه نكنيد كه دشمنان اسلام با ديدن اشكهايتان شاد مي شوند بلكه شادي كنيد كه فرزندي خداوند به ما داد و براي رشادت از ميان ما رفت و به سوي خالقش رفت.
چند سال بعد دايي من كه جوان 22 ساله بود رهسپار جبهه حق عليه باطل شد ايشون هم بعد از يك سال در عملياتي مفقود الاثر شدند و هنوز هم اثري از ايشون نيست.
اينان رفتند تا ما باشيم و حداقل يادي از اينان بكنيم هر چند لياقت ادامه راهشان را نداريم چون اينان گلچنيني بودند كه خداوند تك تك اينان را چيد و برد تا نباشند تا فساد و .... نبينند.
بعضي وقتا دلم واسه دادش و داييم تنگ ميشه و گوشه اي مي نشينم و خاطراتي كه در آن زمان داشتيم را ياد آوري مي كنم و خودمو با ياد آنها تسكين مي دم. و با اشك بارها از آنها خواستم كه روز قيامت به داد ما برسند چون پيش خداوند داراي مقام هستند.
و اين را هم بگم كه كمي سبكتر بشم. و وقت شما را بيش از اين نگيرم.
خداوند همه خفتگان در دل خاك را رحمت كنه پدر شما را هم رحمت كنه.
وقتي كه مادر بزرگم به رحمت خدا رفت بعد از چند روز عمه من خواب ديد كه داداشم به خوابش اومد و گفته كه نگران مادر بزرگ نباشيد كه اون پيش من هستش و همين طور كه زن عموم من به رحمت خدا رفت باز هم خواب ديدند كه داداشم گفته نگران نباشيد كه زن عمو هم اومده پيش من و الان با هم هستيم.
خداوندا ميشه روزي كه من از اين دنيا رفتم داداشم از من هم پيش خداوند شفاعت كنه.