نور اين خورشيد روز افزون شد اما قرنهاست
دولت اقبال مأمون با زوال آميخته
خشم و خوشنودي او خشنودي و خشم خداست
چون رضايش با رضا ذوالجلال آميخته
بي بهشت لطف او داني چه باشد زندگي
برزخي تاريك با وزر و وبال آميخته
بيشت ابر كرامت فيض مي بارد بر او
هر كه اينجا معرفت را با كمال آميخته
شاهدند اينجا كبوترها كه هر شب تا سحر
اشك شوق زائران با شور و حال آميخته
چشم در چشم ضريح و دست در دست دعا
گريه اهل تمنا با سؤال آميخته
باب اميد جهان است آستان قدس او
اميديها در اينجا با محال آميخته
شادي بي غم ولاي اوست ورنه در جهان
ج با راحت، مسرت با ملال آميخته