او همه چيزش را از دست داده بود ، جز دلش را. فانوس روشن دلش را در کوچه باغ هاي دهکده مي گرداند و دل تيره و گرفته ي همه را روشن و باز مي کرد. روزي ، بي خبر ، همه را گذاشت و گذشت. سنگ قبري که در مزار او در آفتاب مي درخشيد ، ياد او را زنده مي کند.پروانه اي روي مزارش مي نشيند و رنگين کمان را نقاشي مي کند.