پل رويا هاي آبي ، منتظر مسافر** شسته يک غريبه ، چشم به را يه عابر ** مي خونه اروم آروم ، شعرا ي عاشقانه ** غروب رسيده اما ، چشماش پر اشک مي مونه ** شکسته قلب تنهاش ؤ پر از سکوته لبهاش ** آخر راه رسيده ، چه نا اميده چشماش ** کاش مي شد اي مسافر ، تا قيامت سفر بود ** براي باقي موندن يک دنياي بهتر بود** هنوز تو نور مهتاب يک رنگ بي ريا بود** قصه اون غريبه ، قصه آشنا بود** هنوز تو سينه من يه درد کهنه مونده ** تموم غصه هاش رو تو گوش ابرا خونده **