تمام ِ لحظه ها يادت، به ذهنم شور مي ريزدبه شام ِ تار ِ تنهايي ، نگاهت نور مي ريزدبه من سر مي زني هر شب ، لطيف و نرم و روياييتو را حس مي کنم اي جان ، تو در هر گوشه پيداييتو بايد با خدا باشي ، که پاک و بي ريا هستي !تو آن شهزاده ي عشقي ، که در افسانه ها هستي !مرا با خود ببر اي دل ، ببر تا لحظه ها ي ِ دورببر تا لحظه ي آبي ، ببر تا سرزمين ِ دور ( سعيد رحيملو )