دل من دير زماني ست كه مي پندارد: دوستي نيز گلي ست…مثل نيلوفر و ناز ساقه ي ترد ظريفي دارد بي گمان سنگ دل است آنكه روا مي دارد جان اين ساقه ي نازك را دانسته بيازارد در زميني كه ضمير من و توست از نخستين ديدار ؛ هر سخن هر رفتار دانه هايي ست كه مي افشانيم؛ برگ و باري ست كه مي رويانيم آب و خورشيد و نسيمش مهر است گر بدان گونه كه بايست به بار آيد زندگي را به دل انگيزترين چهره بيارايد آنچنان با تو درآميزد اين روح لطيف كه تمناي وجودت همه او باشد و بس! بي نيازت سازد از همه چيز و همه كس زندگي گرمي دل هاي به هم پيوسته است تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز عطر جان پرور عشق؛ گر به صحراي نهادت نوزيده است هنوز دانه ها را بايد از نو كاشت آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان خرج مي بايد كرد رنج مي بايد برد… دوست مي بايد داشت! زندگي صحنه يکتاي هنرمندي ماست هر کسي نغمه خود خواند و از صحنه رود صحنه پيوسته بجاست خرم آن نغمه که که مردم بسپارند به ياد