مرا به رقص باد و درخت کاري نيست ، من از دريچه هاي بي پناهي گنجشک مي آيم و از تنفس فقر و آن جوجه هاي مرده ي بي سر با آن دهان هميشه گشوده ي از حسرت ، سرشار مرا به تماشاي جشن برگ هاي بي خزان و کبوتران مست نيافريده اند ، وقتي هنوز شاخه هاي خشک پندارم سرشار از خوشه هاي نارس باران است من از قلب دردمند کلاغکي که با تمام حجم سرخ و وسيعش هنوز هم بر مدار تنهايي آن تاک جوان مي چرخد من از ذهن منجمد سار هاي پيري آمده امکه کودکانشان براي هميشه ، دل را به دودکش هاي پير شهر سپرده اند ، و مترسک هاي استخواني ديروز را با آن صليب هاي چوبي باريک ـ در صلح بي ثمري ـبراي هميشه از ياد برده اند ؛