دو مسافر بر در دو رها تر در باد از غزل افتاده ...فرصتي بي فرياد چشم ام اين ناب ترين لحظه را مي بوسد زن بمن ميگويد باش تا نان بپزد من به زن ميخندم زن بمن ميخندد بي نفس . بي سايه ..بي صدا ميسوزد زن به شب ميماند به آوازي دور غزلي از شبنم رختي از پوست نور زن مرا مي بويد زن بمن ميگويد باش تا مي برسد من به زن ميگويم واي اگر وقت گل ني برسد
( شهيار قنبري )