بر مزار خويش نشسته ام
و مي گريم بر روزهايي که بر من گذشته است
به ياد مي آورم روزي را که ماندم زير باران ، تنها
هم نوا شدم با ابر
همراه با آذرخش سوختم و باريدم
و آنروز را که
يخ زدم در سايه آفتاب سوزان
و...
گذراندم بهار را به خزان
و سپري شد تابستان به سردي زمستان
آري
اين چنين گذشت روزگارم به سياهي