در من هزار حرف نگفته هزار درد نهفته هزاران هزار دريا هر لحظه در تپيدن و طغيانند در من هزار آهوي تشنه در خشكسال دشت پريشانند در من پرندگان مهاجر ترانه هاي سفر را در باغ هاي سوخته مي خوانند با من كه در بهار خزانم قصه هاي فراواني ست با من كه زخم هاي فراوانيبر گرده ام به طعنه دهان باز كرده اند هر قصه يك ترانه هر ترانه خاطره اي ديگر هر عشق يك ترانه ي بيدار است در خامشي حضورم ، حرف مرا بفهم يا براي عشق ، زباني تازه پيدا كنتا درد مشترك زبان مشتركمان باشد حرف مرا بفهم و مرابشنو اين من نه ، آن من ديگر آنكس كه پنجره ي چشم هاي من او را كهنه ترين قاب است از پشت پنجره ي زندان حرف مرا بفهم كه فرياد تمامي زندانيان در تمامي اعصار است در گير و دار قتل عام كبوترها در سوگ شاخه هاي تكه تكه ي زيتون وقتي كه از دل جوان ترين جوانه هاي عاشق باغ ماه بر مسلخ هميشگي انسان در لحظه ي شكفتن فرياد باران سرخي از ستاره سرازير است آن سان كه هر ستاره دليل شرمساري خورشيد هاي بسياري از برآمدنشان است تو گريه مي كني از عمق آشناي جنگل چشمانت از عمق جنگلي كه در آن پاييز ، در غروب به بغض نشسته باران بي دريغ اشك تو مي بارد تا عطر خيس جنگل پاييز در من هواي گريه برانگيزد آنگاه از چشم ذهن من شعري بسان گريه فرو ريزد من شعر مي نويسم تو با ترانه هاي عاشق من ، عاشق تو با ترانه هاي تشنه ي من دريا بر پنج خط ساز سفر ، زخمه مي شويتو گريه مي كني تو لحظه هاي شعر مرا ، در خويش تجربه كرده يعني مرا در بدترين و بهترين دقايق بودن تكرار مي كني يا با ترانآهاي من بر لب به رويا رويي جلادان به مسلخ خويش مي شتابي يعني كه با منيديروز امروز تا هنوز و هميشه آيا زبان متشرك اين نيست ؟آن زبان تازه كه مي گفتم ؟ آيا زبان مشترك اين نيست ؟