سالها پيش ، دلم به نگاهي گره خورد
چشم ِ مستي ، دل ِ بيتاب ِ مرا با خود برد
سپري مي شد ، عمرم همه در بيخبري
طرب از خانه ي دل ،باد صبا گونه گذشت
دل نه آرام به کاشانه گرفت و نه به دشت
شهد و شيريني و شادي همه افسانه شدند
گل و گلگشت و تماشا همه بيگانه شدند
دلِ ديوانه کسي را نپذيرفت جز او
راز ِ خود را به کسي باز نمي گفت جز او
گر چه دنيا همه غم بود ، غمم را مي خورد
خستگي از تن و جانم ، به نگاهي مي برد
اگر آزرده دلي را ، دلِ غمخواري هست
بار سنگين کند آسان ، که مددکاري هست
گاهگاهي دل اگر حسرت ِ ديدار کشيد
سخني نرم گه از لعل شکر بار شنيد
غم ِ سنگين ، غم ِ فرديست که تنها ماندست
جان ِ او مرده و تن در سر ِ دنيا ماندست
جان اگر مرد ، تن ِ خسته بجز رنج نبرد
ساقه شايسته ي گلدان نبود ، گل چو فسرد
گل ِ پزمرده شدم چون تو رهايم کردي
ريشه در مهر ي توام بود جدايم کردي
چون گل ِ قاصدک آواره شدم در کف ِ باد
هر پرم ، واي ز بيدادبه سويي افتاد
(دکتر محمد جواد ضيغمي )