چون زلف ِ توام جانا، در عين ِ پريشاني
چون باد ِ سحر گاهم ، در بي سر و ساماني
من خاکم و من گردم ، من اشکم و من دردم
تو مهري و تو نوري ، تو عشقي و تو جاني
خواهم که ترا در بر ، بنشانم و بنشينم
تا آتش ِ جانم را بنشيني و بنشاني
اي شاهد ِ افلاکي، در مستي و در پاکي
من چشم ِ ترا مانم ، تو اشک ِ مرا ماني
در سينه ي سوزانم ، مستوري و مهجوري
در ديده ي بيدارم ،پيدايي و پنهاني
من زمزمه ي عودم ، تو زمزمه پردازي
من سلسله ي موجم ، تو سلسله جنباني
از آتش ِ سودايت ، دارم من و دارد دل
داغي که نمي بيني ، دردي که نمي داني
دل با من و جان بي تو ،نسپاري و بسپارم
کام از تو و تاب از من ، نستانم و بستاني
(رهي معيري)