غافل بمن رسيد و وفا را بهانه ساخت
افکند سر به پيش و حيا را بهانه ساخت
آمد بهئ بزو و ديد من ِ تيره روز را
ننشست و رفت ، تنگي ِ جا را بهانه ساخت
رفتم به مسجد از پي ِ نظاره ي رخش
دستي به رو گرفت و دعا را بهانه ساخت
آلوده بود پنجه اش از خون ِ عاشقان
بستن به دست ِ خويش حنا را بهانه ساخت
زاهد نداشت تاب نگاه ِ پري رخان
کنجي گرفت و ترس ِ خدا را بهانه ساخت
مستانه مي گذشت "نظيري "بکوي ِ دوست
آنجا رسيد ، سستي ِ پا را بهانه کرد
(نظيري نيشابوري )