نشد يک لحظه از يادت جدا دل
زهي دل ،آفرين دل مرحبا دل
زدستش يکدم آسايش ندارم
نمي دانم چه بايد کرد با دل
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل،مصيبت دل ،بلا دل
از اين دل ،داد ِ من بستان ،خدا يا
زدستش تا بکي گويم خدا دل
به تاري گردنش را بسته زلفت
فقير ِ عاجز و بي دست و پا دل
بشد خاک و ز کويت بر نخيزد
زهي ثابت قدم دل ،با وفا دل
زعقل ودل دگر از من مپرسيد
چو عشق آمد کجا عقل و کجا دل
تو "لاهوتي " ز دل نالي ، دل از تو
حيا کن يا تو ساکت باش يا دل
(ابوالقاسم لاهوتي کرمان شاهي )