باز مي خواهم بگويم ،شعري از گيسوي تو
قصه اي ديگر بخوانم از شکنج موي تو
باز مي خواهم که مثل شاعران عهد دور
دل شود صيدي ،گرفتار کمان ابروي تو
آه ،هر چه نو مي انديشيدم ، که نو گويم غزل
باز مي افتم بدام کهنه جادوي تو
باز مي بينم همان دل ، با همان شور و عطش
دوست مي دارد که گردد ،ره نشين کوي تو
هر چه مي خواهد که بگريزد دلم زين ما جرا
مي شود راه گريزم بار ديگر سوي تو
باز مي بينم دلم سرشار شد از اشک غم
اي پناه گريه هاي من ، سر ِ زاتوي تو
مثل مرغي آشيان گم کرده در طوفان غم
لانه اي بس باشدم ، در حلقه ي بازوي تو (سيد حسن الهامي)