سلام نرگس عزيز....
منتظر نباش که شبي بشنوي ،از اين دل بستگي هاي ساده دل بريده ام !که در آسمان به ستاره ي ديگري سلام کرده ام !از تو توقعي ندارم ،اگر دوست نداري در همان دامنه ي دور دريا بمان !هر جور تو راحتي ، باباي باران !همين سوسوي تو از آن سوي پرده ي دوري ،براي روشن کردن اتاق تنهاييم کافيست .من که اينجا کاري نمي کنم ، فقط ،گه گاه گمان آمدن تو را در دفترم ثبت مي کنم ، همين !اين کار هم که نور نمي خواهد !مي دانم که مثل هميشه به اين حرف هاي من ، مي خندي با چال هاي مهربان گونه ات !حالا هنوز هم وقتي به آن روزهاي زلال نزديک مي شوم ، باران مي آيد ! صداي باران را مي شنوي ؟ *