وقتي تنها مي موني و کسي نيست که سرت و روشونه هاش بزاري و آهسته گرييه کني ... وقتي که بغض همه گلوت و ميگيره ... وقتي که تمام وجودت از اون پر ميشه و ميبيني نميتوني ببينيش ... وقتي که حس ميکني کم داريش ... وقتي که حس تنهايي مثل خوره همه وجودت و مي خوره ... وقتي که نميتوني حتي صداش و بشنوي ... وقتي که دستات دستاش و نداره ... وقتي که نگاهش و نميتوني ببيني .... اون وقت که قدرش و ميدوني ... اون وقته که ميفهمي چقدر تنهايي ... وقتي که انقدر خدا خدا ميکني که حتي يک لحظه کوتاه بتوني ببينيش ولي نيست؟ يه حس غريبي تموم تنت و مي لرزونه ... که نکنه ديگه نباشه ..نکنه اون روز ، آخرين روز ديدار بود ... ؟ غصه مياد سراقت ... ياد خاطره هات مي افتي ... ياد روزهايي که دستاش تو دستت بود ... ~ياد روزهايي که چشمهاي قشنگش نگاهت ميکرد ..~