مردى از شام به تحريك معاويه، روزى امام حسن (ع) را به دشنام گرفت. امام (ع) چيزى نفرمود تا ساكت شد ; آنگاه با لبخندى شيرين او را سلام گفت و فرمود: «پير مرد! فكر مى كنم غريب هستى، و گمان مى كنم در اشتباه افتاده اى، اگر از ما رضايت بخواهى، خواهيم داد و اگر چيزى بطلبى;اگر راهنمايى مى جويى، راهنماييت خواهيم كرد ; اگر بارى بر دوش دارى ; بر مى داريم و اگر گرسنه اى سيرت مى سازيم ; اگر نيازمندى، نيازت را بر مى آوريم، هر كارى دارى، در انجام آن حاضريم. و اگر بر ما وارد شوى، راحت تر خواهى بود كه وسايل پذيرايى از هر گونه ما را فراهم است.» مرد، شرمسار شد و گريست و گفت: «گواهى مى دهم كه تو جانشين خداوند بر زمينى، خدا بهتر مى داند كه رسالت خويش را، كجا قرار دهد. تو و پدرت، نزد من، مغبوضترين بوديد، اما اكنون محبوب ترين هستيد.» پيرمرد آنروز مهمان امام شد و چون از آنجا رفت به دوستى آن گرامى، گرويده بود.