امروز خدايي کردم ، امروز عروسک چوبيم رو نگاه کردم و خدايي کردم ... آدمک کوچکي که تقريبا هفت سال پيش تنها با يک کاتر از دل يه تکه چوب کوچک درش آوردم... آره ، حرکتش دادم ... و خدايي کردم ... و چه حس غرور آميزي، بردمش لب پنجره ... آروم گرفتمش بيرون ... تمام وجودش دست من بود ... اينکه بندازمش يا نه! اما نه، دوستش دارم... به اندازه جزيي از خودم... پس آروم در حالي که مي آوردمش داخل بهش گفتم : بيچاره! خداي تو خودش خدا داره ... خوش به حال خودم که خدام خدا نداره !!