من ندانم، به نگاه ِ تو چه رازيست نهان ؟که من آن راز توان ديدن و و گفتن نتوانيک جهان راز در آميخته داري به نگاهدر دو چشم ِ تو فروخفته مگر راز ِ جهانچو بسويم نگري ، لرزم و وبا خود گويم :که جهانيست پر از راز بسويم نگرانچه جهانيست ، جهان ِ نگه آنجا که بود از بد ونيک ِ جهان ، هر چه بجويند نشانگه ازو درد همي خيزد و گاهي درمانگه نماينده ي مستي و زبو نيست نگاهگه فرستاده ي فر و هنر و تاب و نوانمن بر آنم که يکي روز رسد در گيتيکه پراکنده شود کاخ ِ سخن از بنيانبه نگاهي همه گويند به هم ، راز ِ درونوندر آن روز رسد روز ِ سخن را پايانبه نگه نامه نويسند و بخوانند سرودهم بخندند و بگريند و بر آرند فغانبنگارند نشان هاي ي سخن در دفترتا نگهنامه چو شهنامه شود جاويدان (رعدي آذرخشي )