(زخم دلم )
با تو ميگفتم
مهتاب شبهايم
با كدام رنگ بر تاريكي اين راه سفر
خواهذ تابيد
لب فرو بستي و خموش ماندي
اما خاموشي تو هزار حرف براي گفتن داشت
يكي ز آن اين بود
كه بمن مي گفت
مرد سرگردان غريب
پي چه ميگردي ؟
آن آرزو ها را دادمش بر باد
بنشين در خلوت خاموشي خويش
به گريه و ناله سر كن
كزين بهترت نباشد
و چنين است .....كه خموش مانده ام
و سكوت
دلم را تا زخمي ترين تقطه شب مي برد ...///
اكتبر 2005 ...تهران ...///