گاهي طوفاني ام ، سهمگين
ديوانه وار مي چرخم ، فرو مي ريزم خانه دلها را
بايد آفتابي برايد تا آرام گيرم
گاهي آتشم ، سوزان
بي پا و سر مي شوم ، خاکستر مي شوم ، روشن مي کنم قلبها را
بايد باراني ببارد تا اندکي خاموش گردم
گاهي آب ام ، زلال
روان مي شوم و مي شويم چشم ها را
آه اگر گل و لاي با من همراه گردد
گاهي خاکم ، غريب
مي نشينم بر بلنداي تنهايي و نظاره مي کنم دل خويش را
کو فرهادي تا فرود آيم
بايد خاک شد ، آب شد ، سوخت و سوار بر باد و طوفان رسيد بر قله آسمان