قدم مي زنم در کوچه هاي کودکي
مي بينمش سوار بر چرخ ، شادمان...
رکاب مي زند به سختي ، ولي همچنان مشتاق است بگذرد از کوچه ها و خيابانها
خسته و زخمي مي شود ، بي آنکه حس کند
و تنها به پرواز مي انديشد با فرفره اش آنسان که بي محابا مي دود در مسير باد .
و مي نشيند بر کشتي کاغذي اش و مي رود ...
غرق مي شود اما باز به ساحل باز مي گردد و کشتي ديگري مي سازد.
کوچه به انتها مي رسد بايد برگردم به اکنون و بيابم فرفره ام را
تا شايد به پرواز درآيد بار ديگر بال شکسته ام
بايد رکاب زد سخت ، بر چرخ زندگي ...
و سوار شد بر کشتي تقدير تا .....
شايد روزي به ساحل آرامش رسيد