• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : يك خزان ديگري بي تو گذشت !
  • نظرات : 11 خصوصي ، 193 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    مي خوام امشب يه قصه بگم/يه قصه بر دلم/يه قصه از تموم سختيها/ملامتها/يه قصه از بيداد و درد آدمها/بيچاره ها//آره اين قصه/قصه يه پيرمرده/پيرمردي که همه جون و تنش/برا بچه هاش بود و بس/هر روز برا خاطرشون/عرق ميريخت و کار ميکرد/نمي خواست حتي يه ذره/تو زندگي کم بيارن/به کسي محتاج بشن/تو زندگيش/درداي زيادي رو/توي دلش ريخت و دم نزد/برا خاطر بچه هاش و زندگيش/هي کار ميکرد/هي کار ميکرد//تا اينکه يه روز/توي خونش/پيش تموم بچه هاش/نشسته بود/به همديگه گل ميگفتن/گل مي شنيدن/تا اينکه اجل اومد/رخصت نداد/اون پيرمرد تنها رو/از تو خونش/از بين تموم نو گلاش/جدا کرد و/با خودش برد/بردش به يه جايي که/برا هميشه استراحت کنه و/نفس راحت بکشه//اما بيچاره بچه هاش/اون نو گلاش/تا عمر دارن/بايد بسوزن و / آه حسرت بکشن///آره اين بود قصمون/قصه تلخ بي زبون///چه بد چه/چه خوب/همين بود/فقط و فقط/برا رضاي دلم بود