قسم خوردم نبندم ، دل را به دلربايي
هرگز سخن نگويم ، با رند ِ بي ريايي
صد شرم بر دلم باد، با ديده ي حقيرم
آ خر مرا فکندند ، در چاه آ شنايي
از شعله ي نگاهت ، آتش به جانم افتاد
ديدار سينه ام سوخت ، از آتش جدايي
اين درد ِ سينه سوزم ِ درمان نمي پذيرد
زيبا صنم !طبيبي ،امشب کجايي؟
در کنج ِ خلوت ِ دل ،سخت است نيمه شبها
در بستن و نشستن، با ياد با وفايي
شهزاد بي قرارم ، در نيمه راه ، يک شب
در دل هزار قصه ، از درد بي دوايي
سلطان شرقي من ،وقت است تا سپيده
اميد ماندنم نيست ، گر تا سحر نيايي.... (ف. قاسم پور )