• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : بزرگداشت اعيادشعبانيه
  • نظرات : 10 خصوصي ، 346 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    حلم امام سجاد (ع)

    روزى مردى او را دشنام گفت. على بن الحسين خاموش ماند و بدو ننگريست. مرد گفت:

    ـ با توام! و امام پاسخ داد:

    ـ و من سخن تو را ناشنيده مي گيرم! (8)

    روزى مردى از خويشاوندانش نزد وى رفت و چندانكه توانست او را دشنام داد. امام در پاسخ او خاموش ماند چون مرد بازگشت به كسانى كه نزد او نشسته بودند گفت:

    ـ شنيديد اين مرد چه گفت؟ مى‏خواهم با من بيائيد و پاسخى را كه بدو مي دهم بشنويد! گفتند :

    ـ مى‏آئيم و دوست مي داشتيم همين‏جا پاسخ او را مي دادى.

    امام نعلين خود را پوشيد و به راه افتاد و ميگفت: «و الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين» (9) همراهان او دانستند امام سخن زشتى بدان مرد نخواهد گفت. چون به خانه وى رسيد گفت:

    ـ بگوئيد على بن الحسين است. مرد بيرون آمد و يقين داشت امام به تلافى نزد او آمده است . چون نزد او رسيد على بن الحسين گفت:

    ـ برادرم! ايستادى و چنين و چنان گفتى! اگر راست گفتى خدا مرا بيامرزد. اگر دروغ گفتى خدا ترا بيامرزد.

    مرد برخاست و ميان دو چشم او را بوسيد و گفت:

    ـ آنچه درباره تو گفتم از آن مبرائى. و من بدان سزاوارم! و راوى حديث گويد، آن مرد حسن بن الحسن بود (10) مي گفت هيچ خشمى را گواراتر از آن خشم كه به دنبال آن شكيبائى باشد نديدم. و آنرا با شتران سرخ مو عوض نميكنم. (11)

    مردى كه پيشه مسخرگى داشت و با خنداندن مردم از آنان چيزى مى‏ستد به گروهى گفت: على بن حسين مرا عاجز كرد. هر كار مي كنم نمي توانم او را بخندانم و من بايد او را بخندانم !

    روزى امام با دو بنده خود به راهى مى‏رفت آن مرد پيش رفت و رداى امام را از دوشش برداشت . امام برجاى خود ايستاد و ديده از زمين برنمى‏داشت. بندگان او در پى مسخره دويدند و ردا را از او گرفتند و برگرداندند. امام پرسيد:

    ـ اين مرد كه بود؟

    ـ مرد مسخره‏اى است كه مردم را مى‏خنداند و از آنان چيزى مي گيرد.

    ـ بدو بگوئيد خدا را روزى است كه در آن روز مسخره‏پيشگان زيانكارانند. و جز اين چيزى نگفت. (12)

    از يكى از موالى خود ده هزار درهم وام خواست. مرد گروگان طلبيد. على بن الحسين پرزه‏اى از رداى خود كند و بدو داد و گفت اين گروگان تو!

    مرد چهره درهم كشيد. على بن الحسين پرسيد:

    من بيشتر پاى بند گفته خود هستم يا حاجب بن زراره؟

    ـ تو!

    چگونه است كه كافرى چون حاجب بن زراره كمان خود را كه پاره چوبى است گروگان مي دهد (13) و به وعده خود وفا مي كند و من به وعده خود وفا نمي كنم؟

    مرد پذيرفت و مال را باو داد. پس از چندى گشايشى در كار امام پديد آمد. وامى را كه به عهده داشت نزد آن مرد برد و گفت:

    ـ اين طلب تو. گروگان مرا بده!

    ـ فدايت شوم، آنرا گم كردم!

    ـ در اين صورت حقى به من ندارى. آيا ذمه چون منى را خوار مي شمارى؟

    ـ مرد آن پرزه را از حقه‏اى كه داشت بيرون آورد و بدو داد. على بن الحسين پرزه را گرفت و مال را بدو سپرد. (14)

    و ا