• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : بزرگداشت اعيادشعبانيه
  • نظرات : 10 خصوصي ، 346 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    شکر خدا که با فلکم هيچ کار نيست

    بر خاطرم ز هر دو جهان يک غبار نيست


    آن پاي بر جهان زده رندم که بر دلم

    اندوه آسمان و غم روزگار نيست


    فخرم همين بس است که اندر جهان مرا

    روي نياز جز به در کردگار نيست


    جز درگه نياز که درگاه مطلق است

    روي دلم ز هيچ در اميدوار نيست


    گردون! به ما زياده ازين سرگران مباش

    اين کهنه سايبان تو هم پايدار نيست


    قطع نظر ز هر چه کنم خوشتر آيدم

    جز درگهي که باني او روزگار نيست


    درگاه پادشاه دو عالم که از شرف

    ناخوانده گر رود فلک، آنجاش بار نيست


    آن پادشاه عرصه دين کزعلو قدر

    خورشيد را بر اوج جلالش گذار نيست


    شهزاده زمين و زمان زين عابدين

    شاهي که در زمانه چو او شهريار نيست


    دين يادگار اوست چو او يادگار دين

    چون اهل بيت را به جز او يادگار نيست


    انجم ز نور خاطر اويند مقتبس(1)

    افلاک را به غير درِ او مدار نيست


    گر خاک پاش سر به نسيمي برآورد

    در باغ و راغ حاجت باد بهار نيست


    هر جا کف سخاوت او سايه افکند

    جز تيرگي نتيجه ابر بهار نيست


    چون ماه علمش از افق سينه سر زند

    اقليم جهل را غم شب هاي تار نيست


    روزي قَدَر به پيش قضا شکوه کرد و گفت

    تا حکم شاه هست مرا هيچ کار نيست


    بانگي ز روي قهر به او زد قضا و گفت:

    کاي ساده سرّ اين به تو هم آشکار نيست


    گر نه وجود او بود اين کارخانه را

    پيش خداي عزوجل اعتبار نيست


    حاصل که او نتيجه ايجاد عالم است

    در دهر همچو ما و تو او حشو کار نيست


    يعني که اين سبط رسول مهيمن(2) است

    بي مهر او بناي جهان استوار نيست


    شاهي که کارخانه قدرت وجود اوست

    با او ستيزه جز به خدا کارزار نيست


    آلوده چون به حرف عدويش کنم سخن؟

    طوطي طبع ناطقه مردار خوار نيست


    شاها منم که طينت عنبر سرشت من

    جز از عبير خاک درت مايه دار نيست


    مهر تو درگرفت سراپا وجود من

    نوعي که دل زشعله او جز شرار نيست


    فکر من از کجا و مديح تو از کجا؟!

    در بحر مدحت تو خرد را گذار نيست


    جز گفتگوي مهر تو نبود انيس من

    عاشق تسلّي اش بجز از حرف يار نيست


    بي مهري فلک دل ما را زخود رماند

    رحمي که جز به لطف تو اميدوار نيست


    لطفت چو گشت ضامن فرداي دوستان

    امروز باکي از ستم روزگار نيست


    تآ افتاب نور فشاند به روزگار

    تا روزگار جز به شتابش قرار نيست


    مهرت دل حبيب تو را نور پاش باد

    خصم تو بي قرار چنان کش وقار نيست


    خاک ره تو ديده" فيّاض" را جلا

    تا از فلک بر آينه اش جز غبار نيست