• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : ميلاد مولود كعبه
  • نظرات : 23 خصوصي ، 259 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <    <<    16   17   18      >
     
    مي رسد روزي که بي من روزها را سر ميکني قصه هاي کهنه ام را موبه مو از بر ميکني کاش اي تنها اميد زندگي ميتوانستم فراموشت کنم يا شبي در آتش سوزان دل در نهيب سينه خاموشت کنم کاش احساس نياز ديدنت چون وجودت از وجودم دور بود
    اين روزها گاهي جلوي آينه مي ايستم و اشکها مو نگاه ميکنم. ميخوام همه ي اشکهامو جمع کنم توي يه شيشه تا وقتي ديدمت بهت نشون بدم. شايد هم براي روزتولدت بهت هديه دادم. اين روزها هواي اتاقم بدجوري خزونيه. همه اش آسمون ابريه. انگار آسمون هم ميخواد اشکا شو جمع کنه. اين روزها همه اش ابرـ همه اش بارون ـ همه اش اشک ـ همه اش باد ـ همه اش بغض ـ همه اش تنهايي ـ همه اش تنهايي ـ کاش فقط يه کم تنها نبودم. کاش يه کم خسته نبودم. اين روزها کاش فقط يه کم تو بودي.فقط يه کم. کاش
    شب خوش...پاينده باشيد..
    دوباره از تو گفتن, نه نبايد بازم اسمتو بردن, نه نبايد شب دلگير از ياد بردن تو بازم خوابتو ديدن, نه نبايد رها كن قلبمو اي رفته از ياد بزار عادت كنم به رفتن تو تو ميشناسي منو مي دوني اي يار چقدر سخت برام نخواستن تو شب دربدري در كوچه عشق به من چشماي تو عشقو نشون داد گله از رفتنت هرگز ندارم ولي از موندن ياد تو فرياد ............................................ دوباره از تو گفتن, نه نبايد بازم اسمتو بردن, نه نبايد شب دلگير از ياد بردن تو بازم خوابتو ديدن, نه نبايد .............................................. تو آتش گشتي, من خاكستر تو تو رفتي تا نبيني سوختن من ندونستي خود مرگ جدائي واسه اوني كه تن داده به سوختن ندونستي كه از ياد بردن تو براي من مثه انكار ماهه از اون روزي كه ماه من نتابيد پلنگ شعر من روزش سياهه .................................................. دوباره از تو گفتن, نه نبايد بازم اسمتو بردن, نه نبايد شب دلگير از ياد بردن تو بازم خوابتو ديدن, نه نبايد
    براي ِ زيستن دو قلب لازم است قلبي که دوست بدارد، قلبي که دوست‌اش بدارند قلبي که هديه کند، قلبي که بپذيرد قلبي که بگويد، قلبي که جواب بگويد قلبي براي ِ من، قلبي براي ِ انساني که من مي‌خواهم تا انسان را در کنار ِ خود حس کنم. درياهاي ِ چشم ِ تو خشکيدني‌ست من چشمه‌ئي زاينده مي‌خواهم. پستان‌هاي‌ات ستاره‌هاي ِ کوچک است آن سوي ِ ستاره من انساني مي‌خواهم: انساني که مرا بگزيند انساني که من او را بگزينم، انساني که به دست‌هاي ِ من نگاه کند انساني که به دست‌هاي‌اش نگاه کنم، انساني در کنار ِ من تا به دست‌هاي ِ انسان‌ها نگاه کنيم، انساني در کنارم، آينه‌ئي در کنارم تا در او بخندم، تا در او بگريم... خدايان نجات‌ام نمي‌دادند پيوند ِ تُرد ِ تو نيز نجات‌ام نداد کنار ِ من قلب‌ات آينه‌ئي نبود کنار ِ من قلب‌ات بشري نبود شاملو
    ستاره شبهاي تار نا اميدي من باش - دلم ميخواد شب که ميشه به آسمون نگاه کنم - تو آسمون زندگيم فقط تو را نگاه کنم - دلم ميخواد تو اولين پرنده باشي هر بهار که مژده بهار را ترانه وار مي دهد - دلم ميخواد که هيچ وقت فصل خزون نشه که تو هميشه پيش من باشي - پرستوي هميشه ماندگار من- دلم ميخواد دلت به وسعت خزر باشه - نه بشتر به وسعت تمام اب اين جهان - منم کنار ساحلت نسيم موج هاي سرکش تو را نظاره گر باشم
    تو که نيستي از خودم بيخبرم کي بياد و کي بشه همسفرم دل من از تو جدا نيست اين هوا بي تو هوا نيست چي بگم از کي بگم واي ديگه غم يکي دوتا نيست تو که نيستي از خودم بيخبرم کي بياد و کي بشه همسفرم دستم از دست تو دور اين شروع ماجراست روز و شب هفته و ماه قصه هاي غصه هاست بودن اينجا که منم مرگ بي چون و چراست همه چي از بد و خوب قصه رنگ و رياست تو که نيستي از خودم بيخبرم کي بياد و کي بشه همسفرم عشق و مستي پيش تو پشت ديوار سياس غم غربت نداره اونجا که خونه ماست ميام اونجا که برام خونه خاطره هاس تو فقط به من بگو پل نشکسته کجاس تو که نيستي از خودم بيخبرم کي بياد و کي بشه همسفرم دل من از تو جدا نيست اين هوا بي تو هوا نيست چي بگم از کي بگم واي ديگه غم يکي دوتا نيست تو که نيستي از خودم بيخبرم کي بياد و کي بشه همسفرم تو که نيستي از خودم بيخبرم کي بياد و کي بشه همسفرم کي بياد و کي بشه همسفرم همسفرم همسفرم
    يك نفر روبروي من هردومان در يك بازي دعوت شده ايم زمان، منتظر برگ من است همه را بر زمين انداخته ام جز يك برگ او هم د ردستش فقط يكي دارد آخري را مي اندازم برگ يقين است برگي كه ناتواني ام را تعيين كرده يا به عبارتي شكستم را يا روش بازي ام را زمان لبخند مي زند برگ آخرين او برگ ترديد است برگ نسخ هر چه كه در چنته داشتم برگ برنده برگي كه هميشه او خواهد داشت اگرچه باز هم صد بار بازي تكرار شود و اين همان است كه ديگران نمي دانند
    گر اين گوهر سكوت نباشد شعر هم مي ميرد اگر اين تشنگي جان من از عشق نباشد شعر هم ناكام است چون سرآغاز من از لطف شب احساس است چونكه شعرم غزل پرواز است چون دلم هم قدم باران است مگر اين چشمه كه در من به سخن مي جوشد همنفس فردا نيست؟ پس چرا واژه من در غم تكرار بماند؟ شعر من مرثيه از جور خزان بر تن اين باغ بخواند؟ .....
    شايد يا حتما دقايقي از زندگي مجسم مي كنم: سبزي يك برگ، سرخي گلبرگ يك گل سرخ بهار را كسي صدا مي زند: به باغ ما هم سري بزن! نگاهش را برمي گرداند به چشمان آينده خيره مي شود و سرماي ديروز را از آنها مي گيرد شايد كه قبلا آمده بود ولي كسي هديه او را نديده است يا آنكه حتما خواهد آمد و در دامن باغ، يك گل سرخ خواهد روييد
    يگر به پايانم رسيده ام من آبستن تمام دردهاي ناگفته ام. ديگر چيزي نمانده ندايي مبهم مرا مي خواند بايد بروم. اما : چراکسي اسارت مرا ميان اينهمه تنهايي ند يد ؟ چراهيچ سايه اي همسفر لحظه هايم نبود؟ چرا هيچ شانه اي بوقت هجوم بي کسي تگيه گاهم نبود ؟ چرا هيچ کس وضوح اشک را درغربت چشمان نمناکم نديد؟ هي... عجب مضحکه اي بود اين تقدير من... دقيقه هاي لعنتي کيف هاي ناکوک خوابهاي بي تعبير کابوسهاي شبانه ديگر کافيست ندايي تلخ مدام مرا مي خواند. بوي کافور مي آيد بايد بروم اين بار بموقع سيده ام تابوت هم به انتظارم ايستاده مجالي نيست به پايا نم رسيده ام بايد بروم. ديدي گلم؟؟؟ ديدي آخر هم طلسم تنهايي من به دست تابوت شکست؟؟؟
    دست در دستم نه منوچهر نيستاني دست دردستم نه اي كه گيسوي تو يك اقيانوس آسيايي بزرگي كه همه نارنجي با تو افسانه و با لبهايت قصه و قول كه آميخته با افسوس... تو نخستين بار كركس ها را راندي تا لب جوباري كه فقط من ماندم... كه فقط خود ماندي... غزل خواندي : «سال ها دل طلب جام جم از ما مي كرد...» زير لب خواندم : «...آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد» و تو بودي كه فرا خواندي همه نيلوفرها را و تو بودي كه به بوي گل افسون كردي همه مرغان را صحرا را كه نشان مي جستند از سيمرغ عاج انگشت تو بود كه اشارت مي كرد به كجايي كه بجو آنجا را دست در دستم نه پاي رفتارم نيست با كسي جز تو سر و كارم نيست گر نباشي تو سايه و سنگي و ديوارم نيست . دست در دستم نه كه مرا مرگ در اين فاصله به... صبر بسيارم نيست .
    سوگند كه وجود تو در سرنوشت من نوشته شده است و اگر با مژگانت اشاره اي كني فرسنگها راه خواهم پيمود چرا كه شب عشق بسيار طولاني است و قلبم در آرزوي تو مي سوزد آنگاه كه از برابر ديدگانم دور شوي خورشيد وجودت پنهان مي گردد و ابرهاي غم و اندوه مرا در بر مي گيرند و به دنياي غريبي مي برند
    با عرض تبريك مجدد ميلاد امام علي (ع)يك سري شعر ميذارم كه براي همه عاشقان هستش...پاينده باشيد
    عشق يعني قطره قطره آب شدن... در وفــور اشـک يـار گـــريان شـــدن عشق يعني بر دلي چيره شدن... دست از جان شستن و مـجنون شـــدن عشق يعني در حضور باران طوفان شدن... در کنار قاصدک رقصيدن و پرپر شدن عشق يعني در عميق قلب يار ساکن شدن... بر دامان وي افتادن و بي جان شدن عشق يعني در پي باد رفتن و راهي شدن... از فراز کوه ها بگذشتن و پيدا شدن
     <    <<    16   17   18      >