....بداهه ...
نتوانم ...نتوانم آزاد باشم ...
دلم در قفس تنگ غربت مي گيرد .
..غروب غم گرفته غربت ...
چه زهر آلود است...
ميخواهم ترانه اي بخوانم ...
گلويم ميگيرد ...
ميخواهم حرفي بزنم زبانم ياري نميکند ...
ميخواهم بخندم ..نمي توانم ...
پس مي گريم ...
در اين غروب گاهان تلخ غربت ...
نتوانم آزاد باشم ..
دلم هواي وطن کرده است ...
هواي آن خاک خوب ...
هواي دستان مهربان تو ...
تا برايم زيبا ترين مجبت را از گلستان وطن بچيني ...
تا آزاد و رها شوم ...
آگست2005 .خاک پاي شما و مردم خوب ايران .. msheyda ...///