ديشب ائينه به تنهايي من مي خنديد
و نگاهم به عبث
به روي بستر آئينه ي غم جاري بود
در سكوتي كه من و آئينه تنها بوديم
قصه غصه ي اندوهم را
با نگاهش گفتم
آئينه از غم من نرم ،
شكست
(( امير وفا))