• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : پرنده زيباي من
  • نظرات : 19 خصوصي ، 296 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ياران عشق 
    ناگهان
    مدخل سردابي
    آنك !
    ( همگي
    مات و حيرت زده در يك ديگر مي نگريم .)
    نه ، غلط بودم آن گاه كه گفتم مي دانستيم
    كه به دنبال چه ايم !)
    مي خزم در سرداب
    و بدان منظر خوف
    چشم برمي دوزم :
    خفته بر چربي و پوسيدگي يِ تيره مغاك
    پدران را مي بينم يك يك
    مرده و خاك شده ،
    استخوان ها از گوشت
    رفته و پاك شده .
    چشم هاشان را مي بينم تنها
    كه هنوز
    زنده است و نگران مي گردد
    درته كاسه ي ِ خشكيده ي ِ خويش .
    من به زانو در مي آيم
    و سرافكنده به زاري مي گويم :
    “ پدران ، اي پدران !
    نگراني تان از چيست ؟ما خطاهامان را معترف ايم .
    به مكافات خطاهاست كه اكنون اين سان سرگردانيم
    در زمان هائي مجهول
    به دياري پرهول .
    وزن زنجير كمرهامان را مي شكند
    زخم هاي تن مان خون مي بارد
    و چنان باري از خفت مان بر دوش است
    كه نه اشكي برچشم توانيم آورد از شرم
    و نه آهي بر لب از بيم …
    نگراني تان از چيست ؟
    ما خطاهان را معترف ايم
    و به جبران خطاهامان مي كوشيم .”
    پدران
    اما

    در پاسخ
    با نگاهي از نفرت
    سوي من مي نگرند
    با نگاهي كه به آهي مي ماند -
    و به آرامي
    دركاسه ي ِ سر
    چشم هاشان را مي بينيم
    ( انگوركِ چندي از قير )
    كه به حسرت مي جوشد
    مي كشد راه و فرو مي چكد آهسته به خاك
    و به حسرت مي ماسد –
    و تمام !