• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : پرنده زيباي من
  • نظرات : 19 خصوصي ، 296 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ازم نپرس كي هستم 

    تعجبي هم ندارد قايم کردن عشق خيلي سخت است.

    ديوانگي داشت به عدد100 نزديک مي شدکه عشق رفت

    وسط يک دسته گل رز و آرام نشست.

    ديوانگي فرياد زد، دارم ميام، دارم ميام....

    همان اول کار تنبلي را ديد. تنبلي اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود!

    بعدهم نظافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيد اما از عشق خبري نبود.

    ديوانگي ديگر خسته شده بودکه حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت :عشق در آن سوي گل رز مخفي شده است.

    ديوانگي با هيجان زيادي يک شاخه گل از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهاي رز فرو کرد.

    صداي ناله اي بلند شد .

    عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد، دستها يش را جلوي صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون مي ريخت.

    شاخه ي درخت چشمان عشق را کور کرده بود.

    ديوانگي که خيلي ترسيده بود با شرمندگي گفت:

    حالا من چکار کنم؟ چگونه ميتونم جبران کنم؟

    عشق جواب داد: مهم نيست دوست من، تو ديگه نميتوني کاري بکني ، فقط ازت خواهش مي کنم از اين به بعد يارمن باش.

    همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

    واز همان روز تا هميشه عشق و ديوانگي همراه يکديگر به احساس تمام آدم هاي عاشق سرک مي کشند.