• وبلاگ : همسفرمهتاب
  • يادداشت : پرنده زيباي من
  • نظرات : 19 خصوصي ، 296 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ازم نپرس كي هستم 

    پول يا عشق ؟؟

    زمانهاي قديم وقتي هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود فضيلتها و تباهي ها دور هم جمع شده بودند.

    ذکاوت گفت :بياييد بازي کنيمٍ ،مثل قايم باشک!

    ديوانگي فرياد زد:آره قبوله ، من چشم ميزارم!

    چون کسي نمي خواست دنبال ديوانگي بگردد همه قبول کردند.

    ديوانگي چشم هايش رابست و شروع به شمردن کرد:يک..... دو.....سه!

    همه به دنبال جايي بودند تا قايم بشوند.

    نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

    خيانت داخل انبوهي از زباله ها مخفي کرد.

    اصالت به ميان ابرها رفت و

    هوس به مرکززمين به راه افتاد

    دروغ که مي گفت به اعماق کوير خواهد رفت ، به اعماق دريا رفت!

    طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

    حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق .

    آرام آرام همه قايم شده بودند و

    ديوانگي همچنان مي شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهار....!

    اما عشق هنوز معطل بود و نمي دانست به کجا برود.