پس ازلحظه هاي دراز
بردرخت خاکستري پنجره ام برگي روييد
ونسيم سبزي تارو پود خفته مرا لرزاند
وهنوزمن
ريشه هاي تنم را در شن هاي روياها فرونبرده بودم
.که براه افتادم
پس از لحظه هاي دراز
سايه دستي روي وجودم افتاد
.و لرزش انگشتانش بيدارم کرد
وهنوز من
پرتو تنهاي خودم را
در ورطه تاريک درونم نيفکنده بودم
.که براه افتادم
پس از لحظه هاي دراز
پرتو گرمي در مرداب يخ زده ساعت افتاد
ولنگري آمد و رفتش را در روحم ريخت
و هنوز من
درمرداب فراموشي نلغزيده بودم
.که براه افتادم
پس از لحظه هاي دراز
: يک لحظه گذشت
برگي از درخت خاکستري پنجره ام فرو
،افتاد
دستي سايه اش را از روي وجودم برچيد
.ولنگري در مرداب ساعت يخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
. که خوابي ديگر لغزيدم
سهراب سپهري