قصد ماندن داشتم ، ديگر مرا جائي نبود
آسمان مثل هميشه ، صاف و دريايي نبود
بودنت را درخيالم نقش ميكردم ، ولي
عاقبت جز سايه هاي سرد و تنهائي نبود
دست مهرت روزگاري شانه هايم را گرفت
باورت كردم ولي مهرتو فردايي نبود
حجمي از آبي ترين جنس صداقت داشتم
پيش چشمت كوچك و اما تماشايي نبود
ساده مي گويم به توبيش از خود ايمان داشتم
آنچه مي خواندم برايت شعر رويايي نبود
دعوتم كردي و مهمان غزل خوانت شدم
هيچ ميداني كه اين رسم پذيرايي نبود ؟
خوب من ، اسوده باش و شعله را خاموش كن
اين سپيده ، بازهم وقت شكوفايي نبود
روز و شب اين جمله را در خاطرم حك مي كنم
قصد ماندن داشتم ، اما مرا جائي نبود