صبر را که به زمانه ديدم
روزها گذشتند و رفتند
اما،
تو آمدي...
به خيالم آن لحظه زيبا بودي و دلنشين
ـ لبخنده ات را مي ديدم ـ
چه حرف هايي که نداشتم
چه دلتنگي ها
چه شکوه ها و شکايت ها
و
چه بغض هاي فروخورده اي در انتظار مرهمْ شانه اي...
يادش به خير،
پيشترها با خود عهد بسته بودم
بغض ها را بگريانم در پيش ديدگانت
اما، تو که آمدي
گفتي:"ً دم مزن! اين چه رسمي ست
همه حرف هايت شکوه و گلايه؟ "
چندي که گذشت، گفتي: چرا سکوت؟
چه بگويم نازنين؟
من نه آنم که حرف ها و سخن هاي دلنشين داشت،
و نه آن ديگري که...
بگذريم.
مگر نمي داني؟
دير زماني ست که شادي به کالبدم خدانگهدار گفته ست.
همچون کيمياگري ديروز را به امروز و امروز را به فردا تبديل مي کنم
وه! چه وحشتناک.
فردا همانند ديروز بود و هست... اما، آيا مي ماند؟
نه، نازنين من انتظار شور و شادي از من
انتظاري ست عبث و بيهوده.
چه بهتر که در اين سر مستي و شادماني ات تنها باشي
مرا چه به پايکوبي و قهقهه هاي مستانه.
اما،
مهر من اگر روزي دلت هواي غروب کرد و گرفت،
و يا اگر روزگاري دلت را نامردماني بي رحمانه شکستند
به ياد آور
به ياد آور مرا
به ياد آور که بازوانم در انتظار به آغوش کشيدنت گشوده مانده اند
به ياد آور شانه اي هست ـ هر چند نحيف و هر چند که خوشايندت نباشد ـ
شانه اي که دير زماني ست ترنم ضربه هاي گنگ شقيقه ات را به ياد نمي آورد...
زيباي من همچون روزهاي گذشته مرا از خاطر نبر
جايي، آن گوشه هاي ذهنت، مرا دفن کن.
نه! نه!
شاعرانه تر اين است که بگويم مرا به خاک بسپار. اما مرا چه به شاعري؟
مني که سخني جز سکوت ندارم...
تنها اين را بدان، اميد من
" سکوت من پر بود از رازهاي ناگفته "
سکوتم را باور کن
تنها تو اي ماندگارترينم...