يادم نمي رود آن روز، دستان خورشيد را بسته بودند و او را به بيعت با ظلمت مي بردند و تو اي مادر همچون آذرخش، تيرگي دلهاي آنها را پاره مي کردي.
مادر تو را به خدا بلند شو، مي دانم که سينه ات خونين شده است، مي دانم که بازويت را شکسته اند اما برخيز،اين قوم حيا ندارند. مادر، تو را به خدا ديگر روي خاک هاي اين کوچه ها ننشين. برخيز، برخيز تا به خانه برويم.
...مادر چادرت خاکي شده است. من با چشمان کودکان? خود ضربه غلاف نامردي را ديده ام، ديدي پيش از آنکه دست تو را بشکند، کمر مرا شکست. دستانت را به دست مجروح بده، برخيز و به خانه برويم.
علي جان...اي جان فاطمه، اي همسفر زميني و يار آسماني، ديگر جاي ماندن نيست.
من مسافرم اي علي، ميروم و به انتظار مي مانم. قومي که علي مرا نمي شناسند. بهتر است بي فاطمه شوند.